-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 00:59
ادم اشغالی شدم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 23:03
چشامو بستم رو تم و م آرزوهام واسه تو.... .... گذشتم از قشنگی های تویِ دنیام واسه تو... .... منو ندیدی و فراموش کردی خوبی هامو زود... .... احساس قلبت به من هیچوقت اونی که می گفتی نبود... .... اگه دیدی یه روزی منو یه گوشه ی دنیا... اگه دیدی شکستم گوشه نشینم وت نهام... اگه چشمامو شناختی پشتِ یه عینک د ودی.. منو با خنده ن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 تیرماه سال 1392 19:12
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 00:29
چند روزه چقد احساس تنهایی میکنم کلا دیگه فراموشش کردم گوشیم و هم که خاموش کردم. دلم کسی و نمیخواد ولی تنهایی بدجور اذیتم میکنه هر کاری میکنم که سرگرم بشم تا فکر نکنم هم نمیشه کاشکی یکم جرات داشتم ففقط یکم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1392 23:13
دلیل این گریه ها چیه؟ کیه؟ چرا گریه هام بی دلیل شدن این نوشته ها برا چیه ؟ کی پس اون روز میرسه که من جرات پیدا کنم جرات اینکه بزنم به سیم اخر اون روز چقد اسوده میشم . همه چی برام چه بی علت شده چرا هستم؟ جرا دارم درس میخونم؟ چرا اصلا نقس میکشم /؟ کاشکی میشد ...... رفت بدون هیچ مکثی
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1392 22:14
چقد این چند روز حرص خوردم از دست خودم از دست یه سری اخلاقم و چیزهایی که خودم و توش حبس کردم چیزایی که خودم باور ندارم راستش باور دارم یه سری بایدهای اخلاقی ولی به دنبالش از دست دادن چرا فکرم نامنظمه خل شدم برای نگه داشتنش فکرم به کجاها میره مگه من ادم نیسم از سنگم اره سنگ شدم مهم بودن و دوست دارم ولی ساده ام چقد چرا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1392 21:28
اخرش چی میشه؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 21:47
خدا مرسییییییییییییییییی هر دفه شرمندم میکنی با کارای که برام انجام میدی ولی من هیچ کاری نمیکنم . شرمندتم خدا جون
-
روز نو
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 00:09
امروز 27 اردیبهشت سال 1392 خیلی خوب بود و خیلی بد یود . خدایاااا تو میدونی تو دلم چی میخوام ازت . پس میشه براوردش کنی اگه به صلاحمه . خداجونم2 روز صبر میکنم اگه نشد لابد به صلاحم نیست . همیشه به اینکه بهترینها رو برام میخوای مطمینم . نمیخوام به گذشته برگردم خدا جونم کمکم کن . منم دارم سعی میکنم یه کاری کن که بتونم این...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1392 10:03
یه جایی و میخوام که بتونم توش فریاد بکشم انقد داد بزنم تا شاید یکم خالی بشم مگه پرم؟ پر چی؟ چم شده اصلا . کاشکی میتونستم بفهمم چم شده تا شاید یکم بتونم به خودم کمک کنم. دیرم شد
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1392 21:39
واقعا دیگه بهش فکر نمیکنم ولی نمیدونم این غم لعنتی چیه چند روزه افتاده به جونم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1392 22:23
حالم خیلی خرابه خیلییییی دلیل خاصی ندارم دل تنگ نیستم فکر نمیکنم ولی میدونم حالم خوب نیس همه جا میگم جا زدن وسط راه اجباری زندگی اشتباهه ولی خودم میخوام جا بزنم تمام . کاشکی یکم جرات این کار و داشتم یکم فقط جرات میخواد یه لحظه
-
دوسش دارم
سهشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1392 21:24
امروز ساعت 9 . 91.2.10 سه شنبه سفید و قرمز دوسش دارم هنوز اخه جرا اومدی باز؟ تا میام عادت کنم نمی زاری
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 فروردینماه سال 1392 12:52
وقتی اعصابم خرد میشه کلا نمیدونم چیکار کنم نمیدونم چرا انقد خودخوری میکنم . دلم نمی خواد سر کسی خالی کنم که از دستم ناراحت بشه میشینم تو اتاقم فقط فک میکنم انقد فکر میکنم تا مغزم بترکه
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 فروردینماه سال 1392 22:03
لعنت به من
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 11:17
قالب وبلاگم و دوست ندارم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 12:08
خیلی دلم گرفته این چند روز روز 4 فروردین سال 1392 مادربزرگم فوت کرد تعطیلاتی که کلی براش برنامه ریزی کرده بودم کلا بهم ریخت نه تونستم به کارای درسیم برسم نه تونستم خستگی در کنم تمام این مدت و تو خونه دلگیر مادربزرگم بودیم و گریه اطافیان و تحمل کردیم . امروز 13 فروردینه و باز داریم میریم خونه مادربزرگم بدجوری کلافم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 13:21
بعد از اون ماجراها یه دفعه خط قبلیم و روشن کردم و همون روز زنگ زد و گفت چرا گوشیت و خاموش کردی. معذرت خواهی کرد گفت بیا باز با هم باشیم من تنهام ولی من گفتم نه
-
روزهای جدید
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 16:56
حالم خیلی خوبه با اینکه یادش هنوز تو ذهنم هست ولی از اینکه آزادم احساس خوبی دارم . ازش خبری ندارم میشه گفت 4 ماهی هست خبری ندارم بعد از اون ماجرا مسخره همه چی تموم شد . فکر نمکیردم بعد یه روز خوبی که با هم گذروندیم دقیقا فرداش بهم بزنیم . باید زودتر ازش جدا میشدم ولی نه اینطوری اخرین حرفش هنوز تو گوشم هست . خیلی ازش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 14:38
lمیشه گفت بیشتر از 3 ماه ازش خبری ندارم . خطم و عوض کردم ولی گاهی قبلی و روشن میکنم شاید یادش بیفتم و یه تک زنگ بزنه ( چه خوش خیال) خیلی دلم براش تنگ شده. مخصوصا سال پیش این موقع که با هم بودیم . هوای بارونی دیوونم میکنه.یاد جنگلهای لویزان میفتم . یاد لواسون . یادالاچیق. وقتی پیاده میرفتیم تو کوچه ها دستم و میگرفت....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 14:00
فقط میتونم بگم دلم خیلی تنگ و گرفته
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 14:31
سلام همه چیز بهم ریخته به هیچی فک نمیکنم حتی به علتش هم فکر نمیکنم. نمیدونم جرا همه چیز با هم تناقض داره فقط هر اتفاقی که افتاده همش برام تکرار میشه و به و همه حرفا هنگ کردم بد جور واقعا چرا نمیفهمه مگه نمیخواست اینجوری بشه؟ چرا پس حالا که از زندگیش رفتم بیرون باز میاد دنبالم میخواد چی بگه؟ چرا باهام اینجوری میکنه؟ من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مهرماه سال 1391 15:41
زمستون اینجا به اوج خودش رسیده . فقط سکوت برف به گوش میرسه. یه هفتس که خطم و عوض کردم و برای همیشه فراموشش کردم البته به یاری دوستام . دوست داررم ببینم وضعیت زندگیش چطوریه ولی ترجیه میدم که دیگه پی اش نرم. و کاملا فراموشش کنم. امیدوارم زندگگیش رو به راه بشه و همون جوری بشه که لایقش هست . خدایا شکرت که همه چی تموم شد .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 19:33
دیگه مثل قبل نیس . نمیدونم چرا ولی نیس. عوض شده . براش مهم نیستم . تکراری شدم شاید فهمیده که نباید باشه. فهمیده سرنوشت ما با این نیس که با هم باشیم . ولی چرا ؟ چرا میخواد باشه ؟ چرا نمیزاره برم؟ اعصابم خرد شده از دست کاراش . خوش به حالش چقد خیالش راحته. فک میکنه من هیچ وقت ازش دلگیر نمیشم ولی... ولی من همیشه ازش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1391 16:34
3 روزه ازش خبر ندارم. خیلی بی معرفته. این موقع هاست که به دوست داشتنش شک میکنم مگه میشه ادم یکی و دوست داشته باشه ولی وقت نکنه حتی یه ده دقیقه زنگ بزنه؟ این رسمش نیس. البته شاید برای بقیه این یه چیز عادی باشه ولی با عل من جور در نمیاد. بهم گفت پنج شنبه میام با هم میریم بیرون گفتم باشه ولی ممکنه نتونم بیام گفت ولی باید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 11:59
1 شهریور فردا میره سربازی دیگه نمیبینمش.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مردادماه سال 1391 22:24
دو روزه از هم جدا شدیم . بهم گفت دیگه نه بهش زنگ بزنم نه اس بدم بد تر از این نمیشد که باهام رفتار کنه . بعدش معذرت خواهی کرد ولی انقدر ازش دلگیر بودم و انقد از خودم بدم اومده بود که نمیخواستم باهاش حرف بزنم . اونم دوباره این جمله رو گفت منم دیگه ج ندادم اونم دیگه زنگ نزد. خداحافظ فعلا.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 مردادماه سال 1391 20:10
تو ماه شهریور هستیم . چند روز خیلی خوب بودم . الان حالم بد جور گرفتس دلیلش و نمیدونم . بزار یه خلاصه ای از اتفاقاتی که افتاد و بنویسم. تو این مدت زنش پشیمون شده از ازدواج با این و که چرا انقد زود ازدواج کرده و هنوز بچه ست ( اخه 17 سالشه) و میخواد که از هم جدا بشن . البته اول خواسته که کمکش کنه و اینم که از ازدواجش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 مردادماه سال 1391 11:52
دلم برای اینجا تنگ شده .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 15:49