خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

دلم شدید از آدمها گرفته

بعضی چیزا رو نمیتونم هضم کنم

اینکه چجوری آدما می تونن همدیگر و ناراحت کنن

چجوری بعدش انقدر می تونن بی خیال و بی تفاوت باشن

چجوری آدما میتونن خودشون و خوب نشون بدن

بعدش که بد می شن عین خیالشون نیست

آدما دارن بازیگرای خوبی میشن.

مغزم خسته شده بسکه همش به این چیزا فکر کردم

از ذهنم بیرون نمیره اخه .  مگه میشه

فقط می دونم من یه احمقم

از احمق بودنم ناراحتم . هر چی سعی میکنم احمق نباشم باز نمیشه .

چه چیزایی فکر میکردم و چی شد.

دیگه نمی  خوام احمق باشم .

دلم میخواد ساعت بشینم تو کافه و حالت های ظاهری آدما رو نقاشی کنم . نمی خوام راجع بهشون فکر کنم .یا حتی به این فکر کنم که چجوری ادمی هستن یا تو ذهنشون چی می گذره . میخوام فقط همون چیزی که میبینم و بکشم . کاشکی ادما همون چیزی که نشون داده میشدن بودن .

من آدم بدی بودم؟

شاید بودم . ولی هر چی مرور میکنم میبینم لایق این همه ماجرا نبودم.

این روزا کی تموم میشه نمی دونم.

خدایا شکرت بازم.