خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

دو روزه از هم جدا شدیم . بهم گفت دیگه نه بهش زنگ بزنم نه اس بدم بد تر از این نمیشد که باهام رفتار کنه . بعدش معذرت خواهی کرد ولی انقدر ازش دلگیر بودم و انقد از خودم بدم اومده بود که نمیخواستم باهاش حرف بزنم . اونم دوباره این جمله رو گفت منم دیگه ج ندادم اونم دیگه زنگ نزد.


خداحافظ فعلا.


تو ماه شهریور هستیم .

چند روز خیلی خوب بودم . الان حالم بد جور گرفتس دلیلش و نمیدونم .

بزار یه خلاصه ای از اتفاقاتی که افتاد و بنویسم.

تو این مدت زنش پشیمون شده از ازدواج با این و که چرا انقد زود ازدواج کرده و هنوز بچه ست ( اخه 17 سالشه) و میخواد که از هم جدا بشن . البته اول خواسته که کمکش کنه و اینم که از ازدواجش راضی نبوده کمک نکرده . پیش مشاور رفتن و اونم کاری از دستش بر نیومده حالام معلوم نیس میخوان چیکار کنن خودش که میگه به زودی از هم جدا میشن. اعصابش  که خرده . زندگیش بدجور بهم ریخته اون از ازدواج عجولانش و پشیمونیش بعد یه ماه اینم از پشیمونی زنش .

الان حوصله هر چیزی و داشتم غیر مسافرت و جمعیت زیاد خانواده .

قرار بود فردا هم و ببینیم و با هم صحبت کنیم . ولی نشد کلی حالش گرفته شد فقط گفت برو به سلامت خوش بگذره . اعصابم از دست همین یه جمله خرده .  نمیدونم چرا

میدونم به نظر شما یه موضوع خیلی احمقانست ولی واقعا نمیدونم چرا اینجوری شدم .


دلم برای اینجا تنگ شده .