خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

این روزا دلم گرفته.

خستم . انگار مغزم سنگینه .

بسکه توش فکر دارم.

نمیدونم چرا همش احساس میکنم چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستم. همیشه کلا فکر میکنم که نمیتونم ته زندگیم و ببینم .که مثلا بچه هام چجوری ان. یا شغلم چیه.

نمیدونم احتمالا این هم یه حس مزخرف دیگست.

نمیدونم دلم از اون اس ام اس چند شب پیش گرفته .

یا از این موقعیت الانم

این روزا دیگه نمیخوام این حالت ناراحتیم و کسی ببینه . وقتی دیگه خیلی بهم فشار میاد مثل یه ادم احمق رفتار میکنم و دیگه فکر نمیکنم.

چرا ادما یه چیز فکر میکنن ولی من فکرم 180 درجه باهاشون فرق داره.

فشار روم داره زیاد میه انگار که یکی دستش و گذاشته رو سرم و میخواد من و فشار بده تو زمین .

مگه من جای کسی و تنگ کردم

من که همیشه عروسک دست خانوادم بودم . انقدر که به دعای پدر  مادر   اعتقاد دارم  نزاشتم هیچ وقت ازم دلگیر بشن .

ولی چه فایده زندگیم اصلا اون جوری که میخواستم پیش نرفت .فقط بخاطر همین یه موضوع . همه زندگیم و صرف خانوادم کردم .حالا چی دارم؟ فقط یه رضایت. و یک جمله که ساغر  بهترین دختر روی زمینه . به چه دردم میخوره؟  حالا مثلا بقیه که دنبال چیزایی که دوست داشتن رفتن دختر یا پسر بدی شدن؟

خدایا این چرت و پرتا چیه من  دارم میگم.

مغزم دیگه گنجایش نداره .

همه فراموشم کردند.

هشکی نمیفهمه من چه حالی ام این روزا .

بسکه وقتی حالم گرفتست فقط خندیدم خودم احساس میکنم دچار دوگانگی شخصیت شدم .دیگه احساساتم و تشخیص نمیدم.بسکه همه احساساتم و با هم قاتی کردم وقتایی که باید گریه میکردم خندیدم وقتای که باید میخندیدم ناراحت بودموقتی باید عاشق میبودم متنفر وقتی باید متنفر میبودم عاشق.

وااا چرا اصلا همه چیز برعکسه؟

زندگیم کلا بر عکسه

بیخیال

خدایا شکرت بازم .