خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

چند روزه چقد احساس تنهایی میکنم

کلا دیگه فراموشش کردم گوشیم و هم که خاموش کردم.

دلم کسی و نمیخواد ولی تنهایی بدجور اذیتم میکنه  هر کاری میکنم که سرگرم بشم تا فکر نکنم هم نمیشه

کاشکی یکم جرات داشتم ففقط یکم

دلیل این گریه ها چیه؟ کیه؟

چرا گریه هام بی دلیل شدن

این نوشته ها برا چیه ؟

کی پس اون روز میرسه که من جرات پیدا کنم

جرات اینکه بزنم به سیم اخر

اون روز چقد اسوده میشم .

همه چی برام چه بی علت شده

چرا هستم؟

جرا دارم درس میخونم؟

چرا اصلا نقس میکشم /؟

کاشکی میشد ......

رفت بدون هیچ مکثی


چقد این چند روز حرص خوردم از دست خودم

از دست یه سری اخلاقم و چیزهایی که خودم و توش حبس کردم

چیزایی که خودم باور ندارم  راستش باور دارم  یه سری بایدهای اخلاقی ولی به دنبالش از دست دادن

چرا فکرم نامنظمه 

خل شدم برای نگه داشتنش فکرم به کجاها میره

مگه من ادم نیسم

از سنگم اره سنگ شدم

مهم بودن و دوست دارم ولی ساده ام چقد

چرا نمیتونم بفهمم واقعیت و

چرا حرفا با هم هم خونی نداره؟