خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

دیگه مثل قبل نیس . نمیدونم چرا ولی نیس. عوض شده . براش مهم نیستم . تکراری شدم شاید فهمیده که نباید باشه. فهمیده سرنوشت ما با این نیس که با هم باشیم .

ولی چرا ؟

چرا میخواد باشه ؟

چرا نمیزاره برم؟

اعصابم خرد شده از دست کاراش .

خوش به حالش چقد خیالش راحته. فک میکنه من هیچ وقت ازش دلگیر نمیشم ولی...

ولی من همیشه ازش دلگیرم کاراش و رفتارش ناراحتم میکنه .

ولی همیشه کاری میکنم که ازین فاصله دور فکرش ناراحت نباشه . اون حتی نمیدونه که من مریضم .

ولی تا سرما میخوره زنگ میزنه وو خودش و لوس میکنه .

چقد باید هواش و داشته باشم؟

خسته شدم .

نمیخوام تا یه مدت جوابش و بدم تا شاید یکم اون دلواپسم بشه یکم اون نگرانم بشه . این فاصله زیاد اذیتش کنه .

به نظرم براش خوبه نگران باشه .

بدجنس نیستمااا . ولی خوب تا کی من کوتاه بیام اخه .

3 روزه ازش خبر ندارم. خیلی بی معرفته. این موقع هاست که به دوست داشتنش شک میکنم مگه میشه ادم یکی و دوست داشته باشه ولی وقت نکنه حتی یه ده دقیقه زنگ بزنه؟ این رسمش نیس. البته شاید برای بقیه این یه چیز عادی باشه ولی با عل من جور در نمیاد. بهم گفت پنج شنبه میام با هم میریم بیرون گفتم باشه ولی ممکنه نتونم بیام گفت ولی باید بیایی خودت جورش کن . گفتم باشه ولی بعدش دیگه ازش خبری نشد منم احتمالا برم مسافرت و اون هم خبری نداره ازین موضوع

1 شهریور

فردا میره سربازی دیگه نمیبینمش.