دیگه مثل قبل نیس . نمیدونم چرا ولی نیس. عوض شده . براش مهم نیستم . تکراری شدم شاید فهمیده که نباید باشه. فهمیده سرنوشت ما با این نیس که با هم باشیم .
ولی چرا ؟
چرا میخواد باشه ؟
چرا نمیزاره برم؟
اعصابم خرد شده از دست کاراش .
خوش به حالش چقد خیالش راحته. فک میکنه من هیچ وقت ازش دلگیر نمیشم ولی...
ولی من همیشه ازش دلگیرم کاراش و رفتارش ناراحتم میکنه .
ولی همیشه کاری میکنم که ازین فاصله دور فکرش ناراحت نباشه . اون حتی نمیدونه که من مریضم .
ولی تا سرما میخوره زنگ میزنه وو خودش و لوس میکنه .
چقد باید هواش و داشته باشم؟
خسته شدم .
نمیخوام تا یه مدت جوابش و بدم تا شاید یکم اون دلواپسم بشه یکم اون نگرانم بشه . این فاصله زیاد اذیتش کنه .
به نظرم براش خوبه نگران باشه .
بدجنس نیستمااا . ولی خوب تا کی من کوتاه بیام اخه .