خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

زمستون

سلام امروز 1. 1 . 90  

صبح که چشام و باز کردم اول صفحه گوشیم و دیدم اس ام اس داشتم از دختر خالم . که تنبل پاشووو بین چقد برف اومدههههه. 

منم کلی ذوف کردم و چون ساعت 8 امتحان داشتم از جام پریدم بیرون و بیرون و نگاه کردم دیدم همه جا پر برفه وسفیده . ماشین و گذاشتم واسه بابا و خودم پیاده رفتم تا میرداماد که دانشگامه .  

اول یه اس دادم به (م) گفتم پاشو ببین چقد برف اومده. تو راه بودم که زنگ زد گفت صبح برفیت بخیر عزیم . صداش سرمای وجودم و از بین برد . کاشکی میتونست بیاد دنبالم . اخه دیشب بهم گفت فردا بیام دنبالت منم گفتم نه چون ماشین دارم اخه نمیدونستم که برف میاد .. 

خلاصه پرسید ماشین داری گفتم نه . گفت چا نگفتی بیام دنبالت گفتم نمیدونستم برف میاد 

گفت خوب بعد امتحان میام دانشگاه . بعد امتحان اومد دانشگاه ولی ماشین نداشت دوست نداشتم بجه های دانشکاه ببیننمون  به خاطر مسالی که بعدا مینویسم.  

ولی تو همون ده دقیقه داشتیم با هم راه میرفتیم 2 تا از دخترای فضول دانشکاه دیدنمون . 

خیلی زمان کم بود بیشتر هم پشت سر هم راه میرفتیم چون خیابون تنگ بود و ماشین رد میشد . یه هفته ندیده بودمش دلم بارش خیلی تنگ شده بود . 

یادش بخیر دفه پیش ا هم رفتیم لویزان با هم بازی کردیم . چد زود تموم شد . 2 هفته دیگه عقد میکن ه و باید برای همیشه فراموشش کنم. دلم مثل امروز یخ زده . 

 

اولین نوشته

به نام خدا 

سلام 

این اولین نوشته منه .  

قبلا نوشته هام و تو کاعذ مینوشتم  و باید میگشتم تا یه جای خوب واسشون پیدا میکردم .  

از امروز تصمیمی گرفتم همه لحظه های خوشحالی و غمم بیام اینجا .  

الان حرفی ندارم دیگه به زودی بر میگردم .