خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

خدایا

خدایا

اگه قسمت هم نبودیم

پس چرا عاشقم کردی؟!!!

پس چرا گذاشتی دلم بلرزه؟!!!

پس چرا گذاشتی جونم بهش بسته باشه؟؟؟؟

اگه قراره ازم بگیریش بهتره جونمم بگیری والا خودم جونمو میگیرم...

شاید هنوزم دوسم نداره.

خوشم میاد هیچ کس نمیاد این طرفا اینجا مثل گور یه ادمی میمونه که خیلی ساله مرده و هیچ کس یادش نمیکنه . 

 الان داشتم روز عروسیش و تجسم میکردم . 

 گفت منم دعوت میکنه ینی نمیفهمه من دق میکنم؟ نمیتونم طاقت بیارم ؟ میخواد زجرم بده؟ شاید واقعا دوباره باهام دوست شد که خودش عذاب وجدان نداشته باشه که ۲ سال اذیتم کرد هنوزم دوسم نداره .پس من چی میشم؟  نمیدونم چرا اینهمه دوسش دارم .

اگه بفهمه من تو دلم این حرفاس مطمینم باهام قهر میکنه ازینکه اینجوری فک میکنم راجغ بهش . واسه همین میام اینجا مینویسم .  

دیگه هیچی ازم نمیمونه وقتی همه برن . چرا من میمونم و خدا و تنهایی و اینجا . همین .  

میگن از چیری که دت میاد سرت میاد . منم از تنهایی بدم میاد و همیشه هم تنها میمونم. 

هوا برفیه ....  

چه جس عجیبی دارم .دلم میخواد روی برفها برای همیشه بخوابم  هیچ کسم بیدارم نکنه تو سکوت زمستون وبرف گم بشم هیچ کسم نتونه پیدام کنه. حالا انگار کسی هم هست که بخواد من پیدا باشم .. 

بی حس

امروز کلا بی حسم . ۹۰.۱۱.۸   شنبه. 

انگار احساسی ندارم . نمیدونم چرا اینجوریم شاید به خاطر اینه که دیشب نخوابیدم . شاید به خاطر فکرای تو سرمه . فردا امتحان دارم.  کاشکی این امتحاتام زودتر تموم بشه.  کاشکی مامانم میزاشت برم سر این کاره . نمیدونم چرا اینجوری میکنه . مانع هر کاری میشه که من دوست دارم .دلم میخواد بزنم برم یه حایی ک هیچ کس من و نمیشناسه واسه خودم زندگی کنم. قبلنا به سرم میزد که یهو بزارم برم وللی با چه پولی؟ کجا برم؟  

خستم . انقد خستم که دلم میخواد بشینم واسه یکی فقط گریه کنم . همه چیز گاهی دست به دست هم مید تا به ادم فشار وارد کنه و تحمل ادم و کم .  

نمیدونم چرا نسبت به (م) اینجوری شدم . دلم براش خیلی تنگ شده ولی وقتی میخووام ببینمش دلم نمیخواد . یه جس دو گانه دارم . احساس میکنم دوسم نداره ولی گاهی کاراش یه جوری نشو نمیده که انگار خیلی دوسم داره .ولی پس چرا من احساسش نمیکنم . وقتی میخواد دلم و بدست بیاره بهم میگه دوست دارم .وقتی من بهش میگم دوست دارم مثل یه ادم یخ میمونه. جدیدا اینطوری شده  . از شوع فصل امتحانا اول فک کردم واسه خاطر امتحاناس ولی وقتی میبینم واسه امتحانا هیچ استرسی نداره و میزاره واسه شب امتحان درس میخونه ... 

ولش کن این روزا تموم میشه ولی فقط یه احساس بدی باهام همراهه یه احساسی که انگار اسن رابطه و احساس یه طرفس . چند دفه خواستم تمومش کنم ولی دلم نمیاد اخه خیلی دوسش دارم ۲ سال همیشه ارزو میکردم فقط ۱ ثانیه دیگه بتونم در کنارش باشم حالا که هستم ... . واقععا نمیدونم چی کار کنم واسه همینه میگم حسی ندارم . 

ماندن در زمستان

امروز ۹۰.۱۱.۵ چهارشنبه. 

هیچی به ذهمنم نمیاد بنویسم.  دلم پر سکوته حرفای نگفتس. چقد بده که برفا اب میشن . همیشه ازین موضوع گله دارم.  

انگار هنوز تنم داغه و درد موضوع و نفهمیدم . نمیتونم یه لحظه بشینم و با خودم و قضیه کنار بیام انگار که قدرتش و ندارم . اخه خیلی سخته . همش میگم الان زوده بخوای به موضوع فکر کنی بزار وقتش بشین فکر کن و با قضیه کنار یا الان میخوای این روزا رو هم خراب کنی؟ الان که پیشمه ؟ چرا شب و روزام و ابری کنم؟ وقتی پیشمه وقتی الان واسه خودمه . 

ولی وقتی اون روز  بیاد.  

برای همیشه فراموش...  

حتی نمیتونم یه لحظه هم بهش فکر کنم ... 

ینی اجازش و ندارم .... 

خاطراتمون چی .... 

یاسای بنفش تکلیفشون چی میشه؟ 

روزای ابری بهار؟ 

روزای برفی زمستون؟ 

دیگه به هوای کی منتظر بهار باشم  بهتره تو همین زمستون بمونم . 

20 فروردین سال دیگه در کنار همسرشش جشن میگیره چون من تو زمستون میمونم.