خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

بهتر از این نمیشد.

دلم شدید از آدمها گرفته

بعضی چیزا رو نمیتونم هضم کنم

اینکه چجوری آدما می تونن همدیگر و ناراحت کنن

چجوری بعدش انقدر می تونن بی خیال و بی تفاوت باشن

چجوری آدما میتونن خودشون و خوب نشون بدن

بعدش که بد می شن عین خیالشون نیست

آدما دارن بازیگرای خوبی میشن.

مغزم خسته شده بسکه همش به این چیزا فکر کردم

از ذهنم بیرون نمیره اخه .  مگه میشه

فقط می دونم من یه احمقم

از احمق بودنم ناراحتم . هر چی سعی میکنم احمق نباشم باز نمیشه .

چه چیزایی فکر میکردم و چی شد.

دیگه نمی  خوام احمق باشم .

دلم میخواد ساعت بشینم تو کافه و حالت های ظاهری آدما رو نقاشی کنم . نمی خوام راجع بهشون فکر کنم .یا حتی به این فکر کنم که چجوری ادمی هستن یا تو ذهنشون چی می گذره . میخوام فقط همون چیزی که میبینم و بکشم . کاشکی ادما همون چیزی که نشون داده میشدن بودن .

من آدم بدی بودم؟

شاید بودم . ولی هر چی مرور میکنم میبینم لایق این همه ماجرا نبودم.

این روزا کی تموم میشه نمی دونم.

خدایا شکرت بازم.

تو که نبودی

رفتن هیشکی دیگه نتونست من و بترسونه

تو که نبودی

جمله ای حتی دیگه نتونست من و بخندونه

دلم نیومد به قاب عکست حرف دلم رو نگفته باشم

دلم نمیخواست تو این شرایط

 این جوری آسون ازت جدا شم

بدون تو سخت میشه نفس کشید

سخت میشه دنیا رو دید

آخه چجوری از یکی دیگه میشه دوست دارم شنید

باشه عزیزم عیبی نداره

تو از غرورت دست بر ندار

اما یه خواهش هر جا که هستی

من و از حالت بی خبر نزار

گفتی که میرم

رفتنم اما دلیل نمیشه که برنگردم

اما هنوزم چشام به راهه

من خیلی وفته هوا تو کردم

ما که به جز هم کسی  نداریم

ما به دست تنهایی نسپار

شاید یه روزی به هم رسیدیم

تو هم تو قلبت من و نگه دار

به دون تو سخت میشه نفس کشید

سخت میشه دنیا رو دید

اخه چجوری از یکی دیگه میشه دوست دارم شنید

باشه عزیزم عیبی نداره تو از غرورت دست بر ندار

اما یه خواهش هر جا که هستی من و از حالت بی خبر نزار


:(

چرا؟

مگه .........

:((

خیلی بدم خیلیی  فقط نفس کشیدن برام مشکل شده . کی تموم میشه . ..

این روزا فکرم خیلی درگیره

درگیر چی و نمیدونم

نمیدونم چرا ادمها راضی نیستن به چیزی که دارن

من هم جزوی ازین أدمهام

چرا واقعا چشمم انقدر کور بود و ندیدمش . الان چرا باید تو این شرایط ببینم هست.

الان چرا اونی و که باید نمیبینم  و مطمینم که فردا افسوس همین امروز و خواهم خورد.

کلا یکم زندگی پیچیده شده. درست رفتار نمیکنم.

در واقع زندگی نمیکنم

دارم فکر میکنم که چطوری زندگگی کنم.

همش فکر میکنم که آدمها چرا انقدر راحت دروغ میگن چقدر راحت زیر قولشون میزنن چقد راحت   براشون اطرافیانشون بی ارزش میشه چقد بعضیا از خود راضین.

احساس میکنم من خودم دست کمی از اینا ندارم که انقد دارم اخلاق منفیشون و نگاه میکنم

یکم خستم .

فکرم خستس

از شدت خستگی این روزا بیخیال شدم

یه جوری خوشحالم گاهی که مطمینم قراره یه اتفافی بیفته و .....

در هر صورت بازم خدا رو شکر.

خدایا کمک کن بتونم در حال زندگی کنم .