خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

حس خاصی ندارم.

خیلی خستم . از لحاظ ذهنی .

فک میکنه من انقد شاد و سرحالم و اصلا بهش فک نمیکنم . اصلا نبودنش واسم مهم نیس.

ولی ...

منم یه جوری نشون دادم که انگار حق باهاشه.

امروز برای اینکه حالم بهتر بشه با دوستام قرار کذاشتم بعد از کلاس بریم بام تهران .  واسه همین شالم و اورده بودم که بعد کلاس سرم کنم.

صب  ساعت 8 بود زنگ زد کجایی گفتم دم دانشگاه تو ماشین.

کفت میشه یه لحظه صبر کنی کارت دارم . ( حدس زدم برای رفع اشکال تو یه درسی که صب امتحانش و داشت میخواست من و ببینه )

5 دقه بعد رسید.

سوار ماشین شد و شرو کرد به پرسید سوالاش . خیلی معمولی که انگار یکی از دوستام کنارم نشسته ( نه عشقم) به سوالاش جواب دادم . بعد شالم و رو صندلی عقب ماشین دید. گفت جایی میخوای بری شال اوردی؟ گفتم بله . گفت کجا؟ گفتم یه جایی. انقد اصرار کرد که برای اینکه حرصش و در بیارم گفتم قرار دارم.

بعد گفت ممنون و خوش بگذره .خدافظ از ماشین پیاده شد . احساس کردم ناراحت شد واقعا . بهش گفتم قراره با دوستام برم بیرون . یه لبخند خوشگل بهم زد و رفت. میدونست دارم دروغ میگم .

بهم اس داد چه خوبه وقتایی که میخوام از نزدیک ببینمت اتفاقی تو اون روز خوش تیپ کردی و مانتوهای قشنگ میپوشی.

گفتم شانس داری.

کفت اگه شانس داشتم وضعمون اینجوری نبود.

گفتم وضعمون خوبه رفتار تو نشون دهنده وضعیت بدی نیس.

گفت اره وضع تو خیلی خوبه که با دوستات داری میری خوش گذرونی.

گفتم من به همون اندازه که تو خوش میگذرونی خوش میگذرون .تو هم زانوی غم بقل نکردی.

گفت نمیدونم چرا تو فک میکنی من هیچی مشکلی ندارم از وقتی تو رفتی.

گفتم اخه واقعیت همینه. مثلا یکی از مشکلاتت چیه؟

گفت اینکه دوستت داشتم و نزاشتی بهم برسیم.

گفتم اون یه اتفاقی بوده که الان فقط افسوسش مونده.

گفت اون اتفاق زندگی من و بهم ریخت. و نمیزاره من به زنم هیچ احساسی داشته باشم.

گفتم رفتارت باهاش  و اون حلقه نشون نمیده حرفت درست باشه.

گفت پس امیدوارم سرت بیاد بفهمی من دارم چی میکشم.

گفتم سرم میاد نگران نباش.



دیگه هیچی نگفت.

باز دو دل شدم . چرا اخه اینجوری شده ماجرای من؟

تا درسم تموم نشه هیچی تموم نمیشه . کمتر از 1 ماه دیکه تمومه.