خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

سفر کردم که از یادم بری     دیدم نمیشه .

اخه عشق یه عاشق  با ندیدن کم نمیشه.






نرو نبودنت عذابه . بگو همش یه خوابه

تو رو خدا بمون پیشم نرووووو



این جند روز تعطیلات مسافرت  بودم . رفتم شمال سمت تنکابن خیلی هوا خوب بود . همیشه بزرگی و بوی شوری دریا بهم یه حس خاصی میده که فکرم و خالی میکنه .

جای همتون خالی بود .


رابطه ما الن خیلی معمولی میتونم بگم از حد یه دوست معمولیم معمولی تره . ما تماس زیادی با هم نداریم تو دانشگاهم که تمام سعیم و میکنم ازش دور باشم . اگر زنگی هم زده میشه بیشتر از حانب اونه .

من میدونم همه چیز تموم شدس ولی احساسم این موضوع و درک نمیکنه . دل دیگه تنگ میشه . واسه روزای خوبم واسه یه ادم خیلی خوب و ومهربون که میدونم دیگه مثلش پیدا نمیکنم . همه این چیزا رو میدونم .

 

قبل تعطیلات تو دانشکاه بهش اس ام دادم که جواب ارشد اومد مجاز شدی یا نه ؟

جوابم و نداد. پیش خودم فک کردم حتما اس ام اسم نرفته بوده .

تو تعطیلات هم که گوشیم و خاموش کرده بودم تا فکرم بیشتر اروم باشه .

دیروز عصری گوشیم و روشن کردم . نیم ساعت بعدش زنگ خورد یه شماره نا اشنا بود . برداشتم  دیدم خودشه زنگ زده .سلام و احوال پرسی کردم .گفت که ببخشید یادم رفت اون روز حواب اس ام است و بدم .( دلم شکست ازینکه فراموشم کرده بود ) پشت سرش گفت من همه وقتم و صرف کارم کردم .واسه همین دیگه به هیجی فک نمیکنم . گفتم مهم نیس .حالا مجاز شدی. گفت نه . اخه اون روز حواسم زیاد نبود . گفتم چرا ؟ گفت اخه مگه یادت نیس اون روز با هم رفتیم بیرون بعد من رفتم سر جلسه امتخان . هیجی نگفتم . روز مرد و بهش تبریک گفتم و گفتم فردا حتما یه کادوی خوب میگیری. گفت فک نکنم. گفتم مگه تو روز زن کادو نگرفتی گفت چرا گفتم پس تو هم کادو میگیری... ساکت شد . باز نصف مکالممون به سکوت گذشت بعد خدافظی .


یادم افتاد ما سال پیش روز زن بود که دوباره با هم دوس شدیم . چقد خوشحال بود اون روز .بهم یه جعبه کادو داد . که توش یه شال سفید و گلبرگای گل رز قرمز و گیلاس توش بود .

چقد سر گیلاسا خندیدیم .

اخه من خیلی گیلاس دوس دارم . اونم رفته بود گیلاس خریده بود ریخته بود اون تو .

یادش بخیر.



امروز یکی از دوستان واسم یه پیام گذاشتکه

اگر در دیده ساقی نشینی    به غیر از خوبی یارش نبینی.

شاید راس میگه . شاید شما دوستان که خارج از گود نشستین و حرفام و میخونین و ماجرا رو میشنوین اون داره من و بازی میده . ما با هم در رابطه مثل قبل نیستیم و تو دانشکاه فقط اگر با هم کلاس داشته باشیم  بهم زنک میزنیم . در خیر این صورت اکر خودش کار داشته باشه زنگ میزنه . من تو این مدت حتی از دلتنگی هم بمیرم بهش هیچی نگفتم خیلی هم سفت و محکم و خوشحال بودم که بفهمه من هیچیم نیس.

وقتی عکسش و میزارم جلوم . دلم واسش خیلی تنگ میشه .

خدایا کمکم کن  . 

چقد قیافش دوس داشتنیه  . خوش به حال زنش . دیگه همیشه دارتش و هر وقت بخواد میبینتش.

امروز مریض بودم و نتونستم کلاس صبحم و برم . دو دفه زنگ زده بود . اخر بهش اس دادم که من حالم خو نیس دانشکاه نیستم.

دوباره زنگ زد .

برنداشتم .

ظهر که حالم بهتر شده بود . از خونه بهش زنگ زدم .

گفت . شما؟

(شمارم و پاک کرده بود  و یادش رفته بود .)

ناراحت شدم . بهش گفتم بیخیال هر وقت یادت اومد من کیم زنگ بزن . بعد یکم صبر کرد و یادش اومد که منم. گگفت یادم رفته بود شمارت و.

گفتم من و چی یادته؟

گفت اره . چی شده بود ؟

گفتم حالم بد بود . همین .

خدافظ .

تو صداش هیچ نگرانی نبود . میخواست زودتر قطع کنه .

اشکال نداره . مهم نیس.  خدا خودش از احساس و قلب من خبر داره