خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

کاشکی گذشته بر میگشت . حتی برای 1 لحطه . به روز قبل ازینکه تصمیم بگیره بخواد بره خواستگاری. کاشکی همه چیز خواب بود .


دیش زنگ زد و فردا دانشگاهی؟ گفتم نه . گفت اخه میخواستم یه جیزی بیارم واست.

یکم راجع به ظهر حرف زد و امتحانمون و طبق معمول صدای نفساش و بدون هیچ حرفی میشنیدم و اخرشم خداحافظی .

دوسش دارم . دوست دارم خدایا. مرسی و شکرت.






امروز سر کلا پشت من نشست .

یه کاغذ داد دستم گفت بده جلو . داشتم میدادم جلو فک کردم واسه استاده  یهو داد زد نه واسه تو. یهو استاد برگششت  یه تذکر بهمون داد.

لای کاغذ و باز کردم . خندم کرفته بود خودشم داشت میخندید.

داشتیم فک میکردیم اگه کاغذ و میدادم دست استاد اشتباهی حتما بیرونمون میکرد.




نوشته بود .

خیلی وقته انقد بهت نزدیک نشسته بودم.




خدا جونم خیلی دوسش دارم . خیلی خوشبختم ممنونم بخاطر این حس زیبایی که بهم دادی.

فقط موقع دلتنگی کنارم باش که بتونم تحمل کنم دوریش و همین.

دلم داره منفجر میشه .

خیلی تنگه . انقد که تحمل کردم خسته شدم . اند که به روز خودم نیاوردم که هیچیم نیس. یه جور که انگار همه چی تموم شده و من عادت کردم ... ولی اینجور نیس.

از دورن داعونم . دارم از دل تنگی  دیوونه میشم .

خدایا کمکم کن.

همین









من نمیدونم چرا انقد از حیووانات مخصوصا میمون خوشم میاد.






اینم یه عکس زیبای زمستونی که من عاشق این فصلم.