کاشکی گذشته بر میگشت . حتی برای 1 لحطه . به روز قبل ازینکه تصمیم بگیره بخواد بره خواستگاری. کاشکی همه چیز خواب بود .
دیش زنگ زد و فردا دانشگاهی؟ گفتم نه . گفت اخه میخواستم یه جیزی بیارم واست.
یکم راجع به ظهر حرف زد و امتحانمون و طبق معمول صدای نفساش و بدون هیچ حرفی میشنیدم و اخرشم خداحافظی .
دوسش دارم . دوست دارم خدایا. مرسی و شکرت.
امروز سر کلا پشت من نشست .
یه کاغذ داد دستم گفت بده جلو . داشتم میدادم جلو فک کردم واسه استاده یهو داد زد نه واسه تو. یهو استاد برگششت یه تذکر بهمون داد.
لای کاغذ و باز کردم . خندم کرفته بود خودشم داشت میخندید.
داشتیم فک میکردیم اگه کاغذ و میدادم دست استاد اشتباهی حتما بیرونمون میکرد.
نوشته بود .
خیلی وقته انقد بهت نزدیک نشسته بودم.
خدا جونم خیلی دوسش دارم . خیلی خوشبختم ممنونم بخاطر این حس زیبایی که بهم دادی.
فقط موقع دلتنگی کنارم باش که بتونم تحمل کنم دوریش و همین.
دلم داره منفجر میشه .
خیلی تنگه . انقد که تحمل کردم خسته شدم . اند که به روز خودم نیاوردم که هیچیم نیس. یه جور که انگار همه چی تموم شده و من عادت کردم ... ولی اینجور نیس.
از دورن داعونم . دارم از دل تنگی دیوونه میشم .
خدایا کمکم کن.
همین