خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

همه حرفای دلم .

دیروز صب با دوستام قرار گذاشتم بریم دانشگاه درس بخونیم.  ساعت 11 که شد یادم افتاد که اونم امتحان داشت . ساعت 1.30

یه اس ام اس دادم کجایی؟ گفت دانشگاه . گفتم خوندی؟ گفت ای بگی نگی تو کجایی. گفت تو کجایی. گفتم دانشگاه . گفت کجاش. گفتم یه جایی. همون موقع تصمیم گرفتیم با بچه ها بریم نهار بیرون . داشتم از تو حیاط رد میشدم من و دید. اس ام اس داد : میگفتی داری میای. گفتم چه فرقی میکرد.گفت باشه فرقی نمیکرد .  جواب ندادم که گفت بایدم وقتی با دوستاتی من و فراموش کنی. نوشتم . خوبه وقتی من با دوستامم به قول تو فراموشت میکنم تو که یه دختر اومد تو زندگیت شد همه چیزت و من و فراموش کردی. اگرم فراموشت کرده بودم من بهت اس نمیدادم. هیچی نگفت . چون دختر و پسری داشتیم نهار میرفتیم بیرون . اس ام اس داد شما هم باهاشون تشریف میبرید؟ گفتم بله . گفت اره دیگه همیشه به من که میرسی زود باید بری با اینا نهارم میری بیرون . گفتم میخوای نرم با هم بریم بیرون.( میدونستم رد میکنه.) گفت نه برو با اونا بیشتر بهت خوش میگذره .



منم بعد نهار رفتم خونه . زنگ زد . فقط راجع به امتحانش حرف زدیم اونم فقط جواب سوالای من و میداد همین . بعدش گفت خدافظ .


میخواسیتم بهش بگم اخه بی انصاف من تو رو فراموش کردم ؟ من اگر نمیومدم دانشگاه به یاد من میفتادی که بخوای گلگی کنی؟ اخه وقتی 5 دقه میریم بیرون . کنار من نشستی و میگی اینجا چقد قشنگه یادم باشه با زنم بیام اینجا؟ این ینی چی؟ اخه چرا انقد من و خودت و گول میزنی؟ وقتی پیش زنت نشستی وقتی تو بقلشی اون موقع یاد من هستی که به من میگی من فراموشت میکنم؟ اگه میخواستیم فراموشت کنم که 2 سال پیش فراموشت کرده بودم . چرا من انقد بدبختم که انقد دوست دارم با این همه که دل من و میشکنی من نمیتونم دلت و بشکنم.

هر دفه گفتم بزار تمومش کنیم . من نمیتونم بمونم . اصلا من حسودم نمیتونم تحمل کنم شرایطت و . هی گفتی تو رفیق نیمه راهی میخوای بری من هستم . اگر دوستم داری بمون . اره تو هستی؟ کجای پس؟ بر گشتی گفتی من فقط 3 روزم پیش زنم هستم بقیه روزام برای تو ..

من دیوونم مگه زنگ بزنم به تو در طول هفته که زندگیت خراب بشه .همچین روزای اول ازدواجت بهم هر روز زنگ میزدی. الان ...

اصلا من حق ندارم گلگی کنم چون از هیجی حق ندارم . هیچی ندارم . تا حالا شده بری بیرون با زنت یه لحظه یاد من بیفتی و براش تعریف کنی؟ نه . چون ازش میترسی. از پدر و مادرشم میترسی. که نکنه اون ماشین زیر پات و ازت بگیرن . نکنه ابروت بره . الان همه عالم دارن میفهمن من چقد بد بختم که یه مرد زن دار و دوست دارم . اره ابروم داره میره . 

تو میخوای هم من و داشته باشی هم اون .

فقط میتونم بگم تو یه دروغگوی دوست داشتنی هستی که خدا افریدت برای اینکه دل من و بشکنی و بری. همین.

اصلا من برای کی دارم این حرفا رو میزنم ؟ کاشکی فقط یه جمله ازین حرفا رو میخوندی. میفهمیدی که دوستت دارم گفتناتم الکی بود .

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:04 ق.ظ http://hohsh.blogsky.com

فرهنگ رانندگی

تداعی دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 ب.ظ

اگه واقعا عشقت واقعی بود به خاطر خودت به هم نوعت خیانت نمیکردی

رها دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:11 ب.ظ http://www.raha90.blogsky.com

چرا بعد ازدواج کردنش باهاش بهم نزدی؟
اون موقع نفهمیدی اگه دوست داشت ازدواج نمی کرد؟
من حست رو می فهمم اما اگه دوسش داشتی باید همون موقع تموم می کردی اینجوری هم خودت عذاب می کشی هم کسی که دوسش داری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد