خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

امروز وقتی سرکلاس بودم زنگ زد . قطعش کردم .

کلاسم زودتر تموم شد . اومدم بیرون بهش زنگ زدم گفتم کجای گفت تو کلاس 300 میای؟ گفتم باشه . رفتم دیدم داره درس میخونه امتحان داشت . یکم حال و احوال کردیم. گفتم من باید برم تو حیاط کار دارم . گفت بعدش میری خونه؟ کفتم اره کاری داری؟ گفت نه گفتم بگو . گفت میخواستم کمکم کنی بقیه درسم و بخونم نیم ساعت دیگه امتحان دارم . گفتم باشه میمونم. رفتم کارم و کردم و برگشتم پیشش.

رو صندلی نشستم کنارش و ازش میپرسیدم و اون جواب میداد .

چه حس خوبی داشتم  اصلا نمیتونم بیانش کنم. ساعت 12.30 شد و رفت .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد