امروز حلقش و دستش دیدم. دلم هوری ریخت پایین. پس قول کرده همه چی و . باید برم بیرون از زندگیش . ولی چطوری؟ حرفای دیشبش چی میشه چرا هیچی با هم هم خونی نداره. همه چیز ضد و نقیضه . دارم روانی میشم. دیگه حواب زنگ و اس ام اس نمیدم. حوصله هیچ کس و ندارم. میخوام تنها باشم. خودم . بدون تظاهر. تا کی لبخند همه چیز و پنهون کنه.
پس چرا دوسم نداره؟ اگه دوستم نداره چرا پس هش بهم زنگ میزنه و میخواد که باهاش باشهم. چرا میگه از ایران برم نمیتونه تحمل کنه . چرا وقتی گریه میکنم میفهمه و دلیلش و ازم میپرسه؟
چرا دوس نداره ناراحت باشم؟ چرا زندگیم خرا شد؟ چرا دارم با دست خودم زندگیم و خراب میکنم. مفزم داره منفجر میشه. چند روزه صورتم قرمز شده از بس فکرم مشغوله.
خدایا کمکم کن که بهت خیلی احتیاج دارم.