خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

فردا  ۹۰.۱۲.۷ 

فردا۹۰.۱۲.۴پتج شتبه . 

همه چی تموم میشه . نمیدونم تونم طاقت بیارم یا نه. ساعت ۷ قراره بره محضر. خدایا دیگه یچ امیدی نخواهم داشت . برای همیشه میره . چرا اخه خدا؟ چرا من ؟ چرا این تصمیم و گرفت؟ چرا همه چیز رفت زیر سوال؟ حتی دوست داشتنش؟ ینی من  و دوس نداشت؟ دارم دیوونه میشم . دیگه طاقت ندارم. مثل یه ادم بی روح تو خیابون راه میرفت .مهم نبود کی بهم تنه میزنه . دیگه هیچی مهم نیس. 

هیچ کدوم ار کلاسا و ساعتامون بهم نمیخوره تو دانشگاه . هیچ روزی نمیبینمش. مگر اینکه خودش بخواد من وببینه یا بعد کلاساش واسته یا زود بیاد. که مجاله. یه همش سر کاره یا باید زود برگرده . ازین به بعدم که دختر خالش به ارزو رسیده و هر روز باید بره خونه اونا . دلم میخواد بم جلو در خونشون خودم و اتیش بزنم که نه دیگه فکرش بیاد تو ذهنم نه من برم تو فکر اون و بخواد بهم ترحم کنه . 

اصلا تو موقعیت روحی خوبی نیستم . هم خواهرم داره میره هم عشم رفت . هم ترم اخرم و از محیط خوب دانشکاه دور میشم. هم با صمیمی ترین دوستم کلاسام یکی نیس. احساس تنهایی شدیدی دارم . خدایا کمکم کن 

 

امروز رفتم دانشگاه دیدمش حلقه ای واسه ولنتاین واسش خریده بودم و انگشت دست چپش کرده بود .نمیدونم خوشحال بودم یا نه. نمیدونم از روی دوست داشتن اون کار و کرده یا واسه اینکه بتونه من و هنوز پیش خودش نگه داره.