خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

رهام رها تر از عقاب بر فراز یه کوه بلند . مثل وقتایی که خودش و ول میده .و باد هر ور دوست داشته باشه میبرتش. 

مثل یه تکه چوب میمونم رو دریا که موج دریا هر طرف میخواد میبرتش . 

زندگی هم من و هر ور دوست داره میبره. 

امروز فهمیدم یکی از دوستانم مادرش و خیلی وته از دست داده ولی هیچی به هیچ کس نگفته . چرا؟ 

چرا زندگی اینحوریه؟ 

امروز کادو ولنتاین و بهش دادم .یه جعبه قرمز توش گلپرای گل رز و یه شکلات قلب . و یه حلقه . حلقه ای  که بهش قول داده بودم دفه پیش که واسش خریده بودم  خیلی دوسش داشت ولی گمش کرد واسش هم کوچیک بود . ولی این دفه سایز انگشتت خریدم .  

اونم هم یه گل رز با ربان قرمز وو یه بسته شکلات عروسکی داد. 

بهش گفتم امروز روز اخره هم و میبینیم .  

صورتم و بوسید و گفت من بهت زنگ میزنم و باهات قرار میزارم تو میتونی جواب ندی و نیای. دلت میاد؟ 

گفتم اره.من خیلی نامردم. 

دلم واسش پر میکشه وقتی از دستم ناراحت میشه . 

بهم میگه اگه یه نفر یه انگشت نداشته باشه زنش میشی؟ 

یا اگه یه دست نداشته باشه. 

خیلی تعجب کردم نمیدونستم چی بهش بگم. 

گفتم راجع بهش فک نکردم . گفت فک کن.  بعد چند دقه گفت  اره تو هم راضی باشی مادرت تو رو به یه ادم معلول نمیده .خیلی دلم گرفت . 

گفت به این فکر میکنم دستم و بزارم زیر دستگاه پرس تا شاید دختر خالم از ازدواج با من منصرف بشه .  

دستاش انقدر کار کرده مثل سنگ سفت و خشک شده تمام دستاش بریده . نمیدونم چرا داره با خودش اینجوری میکنه. 

هیچی نمیدونم دیگه . امروز تو ماشینش طاقت نیاوردم و گریم گرفت .  

هی می گفت علط کردم خدا من و بکشه که اشکت و در اوردم . سفت سرم و تو بغلش گرفته بود و میبوسید. دلم داشت اتیش میگرفت . 

دلم میخواست خدا همون موقع جونم و میگرفت و میکشت .  

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد