خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

عجب هواییه خدایا شکرت . عاشق این هوام پر اکسیژن . قبل عید همیشه هوا همینجوره . این هوا من و دییونه میکنه . دقیقا همون هوایی که روزای اول اشناییمون بود . اولای بهار با هم دوست شدیم .وای خدا چه روزایی بود . هوا خنک بود میرفتیم بالای سرسره پارک دانشگاه وای میسادیم . کلی به کارای بچگانم میخندید. چه زود گذشت . کاشکی هیچ وقت اون اتفاقات نمی افتاد کاشکی خانواده هامون به هم میخوردن ما مجبور نبودیم از هم جدا باشیم . اونوقت الان با هم بودیم . تو همین روز قشنگ که همه چیز بوی نویی میده غیر سرنوشت من . 

خدایا چرا اینجوری شد؟ 

مگه نمیدونستی من چقد بهش وابستم؟ 

مگه ندیدی ما چقد هم و دوست داریم؟ 

دیگه با دیدین بوته های گل یاس نمیخندم . چون دیگه پیشم نیس . 

خدایا این بغض داره خفم میکنه . 

نمیخوام به این موضوع فکر کنم ولی دست خودم نیس. همه چیز من و یادش میندازه .   

مخصوصا این هوا حسی که بهم میده.دلم میخواد پر بکشم برم سمت خدا. 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد