خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

حس خاصی ندارم . رابطمون و خودش داره کم میکنه . چه دل بزرگی داره خوش به حالش .  

از کاراش دارم گیج میشم . از طرفی این فاصله اانداختناش و از طرفی ذوق و شوقش واسه سه شنبه 25 بهمن. به خدا دیگه نمیدونم چیکار کنم. کم اوردم . خسته شدم بسکه به روش نیاوردم که از رفتارش دارم چه زجری میکشم . حسته شدم  از این همه تظاهر به خوبی.  دلم میخواد خودم باشم . 

 ینی چی ناراحتم؟ اخه این سوال مسخره چیه میپرسی؟ نه خوشحالم ازینکه داری ازدواج میکنی. خوشحالم ازینکه دیگه ارزش یه حال و احوال یک دقیقه ای هم ندارم . خوشحالم که همه حرفات و با کارای الانت داری دروغ جلوه میدی؟ اره خوشحالم  خیلی خوشحال که داره زندگی باهام اینجوری بازی میکنه . از خوشحالی دارم گریه میکنم .  

نمیدونم خودت و زدی به اون راه یا واقعا نمیفهمی؟ 

قبلا هر وقت پیشم میشستی میگفتی هیچ کس از دل ما خبر نداره . 

ولی الان من تنهام و میگم هیچ کس از دل من خبر نداره.... 

حتی تو... 

هیچ وقت ارزش عشق من و نفهمیدی. 

نظرات 1 + ارسال نظر
فرزانه شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ق.ظ http://barbadrafte66.blogsky..com

میفهمیت هزار تا
واقعا چرا اینطوریه؟!!
داره تبدیل به واقعیت میشه خورد کردن طرفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد