خودمونی

خودمونی

حرفهای دل
خودمونی

خودمونی

حرفهای دل

فردا یکی از دوستای صمیمی دانشگاهم میره هلند . دلم خیلی براش تنگ میشه .

میخواستیم هفته دیگه بریم پارک اب و اتش بازی کنیم.

چه روزای با هم داشتیم .یه عکس ازش دارم با بقیه دوستام که سر کلاس نشستن لای در کلاسشون بازه دارن به دوربین نگاه میکنن .

امیدوارم هر جا باشه سالم باشه و خدا همیشه همراهش باشه . اونم عشقش اینجاس. امیدوارم یه روز به عشقش برسه خودش که هیچ وقت امید نداشت.


امشب منم دلتنگشم . بد جور. یاد قدیما افتادم که تا دلم براش تنگ میشد سریع یع اس ام اس میدادم. ولی الان اون کجاس و من کجام . فقط هر وقت کار داره زنگ میزنه .

یکم دو دلم که خطمو عوض کنم یا نه. اگر بهش بگم اونوقت با ناراحتی از هم حدا میشیم. به خاطر همین ترجیه میدم بهش نگم اگر خواستم عوض کنم. از طرفی میگم خب گاهی به گاهی زنگ میزنه حال و احوال میکنیم ولی هر جور فک میکنم نمیشه. این راهش نیس .

عوض میکنم.

امروز دیدمش .

ماشین نداشت گفت تا یه مسیری برسونمش . حس خاصی نداشتم .

در طول راه هیچ حرفی نزدیم . اخرش تشکر کرد و پیاده شد .

منم طبق معمول از پشت تماشاش میکردم .


یه لحظه رفتم تو گذشته .

یه روز برفی بود . رفتیم لویزان . یکم برف بازی کردیم . یه ادم برفی درست کردیم . اون روز استین کوتاه پوشیده بود.اخه همشه تو سرما هم دستاش گرم بود.

چون به خونشون نزدیک بودیم . گفتم برو یه لباس گرم بپوش / مامانش رفته بود مسافرت. واسه همین گفتم دم در منتظرت میمونم. بعد که رفت تو گفت همه گلدونا پر برف شده عصر مامانم بیاد دعوام میکنه میایی با هم ببریمشون تو گلخونه؟ یه کم دو دل شدم ولی انقدر بهش اعتماد داشتم و امتخان پس داده بود . که گفته باشه . رفتیم و با هم کمک کردیم . بعد رفتیم تو خونشون و اتاقش و بهم نشون داد یکم نشستیم  بعد دیگه داشت دیرمون میشد اخه باید برمیگشتیم دانشگاه . پاشدیم اومدیم بیرون.

وقتی به دوستم گفتم رفتم خونشون کلی فحشم داد. ولی من خیلی خوشحال بودم چون خیلی احساس خوبی داشتم تا به حال باهاش زیر یه سقف نبودم . به هر کی گفتم هیچ کاری نکرد باورش نمیشد. 

همیشه میگفتم خدا رو شکر جزو ادمهای هوسباز نبود . همین موضوع عشقش و بهم ثابت میکرد . 

خدا جونم شکرت. به خاطر عشق قشنگی که تو دل شکستم به وجود اوردی. که عشق خوددت خیلی بزرگتر از این عشق زمینیه.

فردا میبینمش. 



چقد قشنگ میشه وقتی افتاب داره میتابه ولی بارون هم داره میاد . انگار دارن با هم جنگ میکنن .شاید یکیشون پیروز بشه . همیشه بارون بازندس نمیدونم چرا چون خیلی کم میاد .

شاید هم این موقع ها یکی از ته دلش داره دعا میکنه بارون بیاد چون دلش گرفته و به یاد خاطراتش میخواد بره زیر بارون قدم بزنه . و یکی دیگه با یارش قرار گذاشته و داره دعا دعا میکنه بارون نیاد تا برنامه شون بهم نخوره .چون هوا ابریه . ولی کاش میفهمیدن وقتی بارون بیاد اون روزشون پر خاطره میشه . یاد یه دوست افتادم ... چه اتفاق عجیبی بود چه دوست عجیبی  چه ادم عجیبی نمیدونم چطوری اومد تو زندگیم و چطوری از زندگیم رفت . همیشه یه سوال موند برام.



نه بهش فکر نمیکنم. دلم براش تنگ نشده . نمیخوام ببینمش.  میخوام فراموشش کنم .


چون فراموشم کرد . شاید این حرف درست نباشه که چون فراموشم کرد منم فراموشش میکنم درواقع هم این نیس. چون اون دیگه به فکر من نیس من براش ارزوی خوشبختی میکنم و سعی میکنم با فکر کردنم بهش راه زندگیش و عوض نکنم . مطمینم دروغ میگه که نامزدش و دوست نداره . همه حرفاش گواه اینه که دوسش داره . بهشم که گفتم گفت حرف من و نمیفهمی.!!!!



خدا جونم دوست دارم.