چقد این چند روز حرص خوردم از دست خودم
از دست یه سری اخلاقم و چیزهایی که خودم و توش حبس کردم
چیزایی که خودم باور ندارم راستش باور دارم یه سری بایدهای اخلاقی ولی به دنبالش از دست دادن
چرا فکرم نامنظمه
خل شدم برای نگه داشتنش فکرم به کجاها میره
مگه من ادم نیسم
از سنگم اره سنگ شدم
مهم بودن و دوست دارم ولی ساده ام چقد
چرا نمیتونم بفهمم واقعیت و
چرا حرفا با هم هم خونی نداره؟
خدا مرسییییییییییییییییی
هر دفه شرمندم میکنی با کارای که برام انجام میدی ولی من هیچ کاری نمیکنم . شرمندتم خدا جون
امروز 27 اردیبهشت سال 1392 خیلی خوب بود و خیلی بد یود .
خدایاااا تو میدونی تو دلم چی میخوام ازت . پس میشه براوردش کنی اگه به صلاحمه .
خداجونم2 روز صبر میکنم اگه نشد لابد به صلاحم نیست . همیشه به اینکه بهترینها رو برام میخوای مطمینم .
نمیخوام به گذشته برگردم خدا جونم کمکم کن . منم دارم سعی میکنم یه کاری کن که بتونم این دفه از گذشته بیام بیرو ن.من ومیشناسی . همیشه باهامم باش و ترکم نکن. این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم خیلی زیاد .خدا ججووووون