منو با خنده نسوزون چون مقــصرش تو بودی..
دیگه از گذشته متنفرم حتی یه لحظه هم نمیزارم به گذشته برگرده فکرم .
به الانم فکر میکنم
چون آینده همیشه برام یه چیز مجهول بوده هیچ وقت خودم و در کنار کسی تجسم نکردم تصورم از آیندم یه خانوم تنها که همیشه خودش و تو کارش غرق کرده تجسم میکنم . شاید هم به آینده نرسم . شاید .
دیگه اهنگها و گریه هام دلیل خاصی نداره . دیگه قلبی و احساس نمیکنم که بخواد شکسته باشه . راستش ازین موضوع خوشحالم که دیگه کسی و تو دل نداشتم جا نمیدم
چند روزه چقد احساس تنهایی میکنم
کلا دیگه فراموشش کردم گوشیم و هم که خاموش کردم.
دلم کسی و نمیخواد ولی تنهایی بدجور اذیتم میکنه هر کاری میکنم که سرگرم بشم تا فکر نکنم هم نمیشه
کاشکی یکم جرات داشتم ففقط یکم