خودمونی

حرفهای دل

خودمونی

حرفهای دل

بعضی از روزا هست که تو رو یاد خاطرات قشنگترین روزای زندگیت میندازه

مثلا یه هوا یه نسیم یه بو

ادم کلافه میشه

یه لحظه میرههه تو اون روزا

وقتی احساس همون روزا بهش دست میده و با احساس همون لحظه قاتی میشه

وقتی مفهمه که دیگه اون خاطرات تکرار نمیشه

ادم دلش میخواد که  اصلا نباشه

این روزا حال خوشی ندارم

جمعه ولنتاین بود ولی با سال های قبل هیچ فرقی نداشت

هیچ ابراز احساساتی هم نشد

دیروز ینی شنبه 26 بهمن تصمیم گرفت که تمومش کنیم

با حرفهای که مهدی بهم گفت

یکم از دستش ناراحتم شاید اگه اون حرفا رو نمیزد بهم باز باهاش میموندم

تو این مدت تلاش کردم همه جوره باهاش راه بیام با انیکه راه سختی بود ولی باهاش اومدم

خیلی نا مردی بود که تهش اینجوری بشه

از دستش ناراحتم

فک میکنم که براش فرقی نداره بود و نبودم

که انقدد راحت بهم میگه به عقلت اعتماد کن و راهی که برات بهتره و انتخاب کن

خیلی این روزا برام سخته

ولی اصلا دیگه برا غصه خوردن حوصله ندارم

باید با خودم کنار بیام که تموم شده

خدایا کمکم کن دیگه به هیچ مردی اعتماد نکنم

دو دفعه ازشون ضربه خوردم

خدایا به بار سوم نکشه

یه چیززی باید برا خودم نشون بزارم تا یادم نره

خواب دیدن وطنم اغوش توست

خواب دیده ام قلبت پیامبر است

دستم را گرفته ای

مسحا غرق شوم مبادا در چشمانت

بیداار میشوم

رو به روی تو در کافه ای که بوسه هایم شعر میشوند

دستانم را گرفته ای

من اما

غرق میشومدر چشمانت

شهید میشوم در وطنم

با تپشهای قلبت زنده ام

مادرم میگفت

شهیدان زنده اند.....

حنیف

2شنبه بعد از میلاد حضرت محمد

امروز زنگ زد و تولدم و تبریک گفت

انقد خوشحال شدم که صداش و شنیدم که نمیدونستم باید چیکار کنم

خیلی خوشحالم خیلیی

ولی خیلی بد باهاش حرف زدم

میدونم دیگه زنگ نمیزنه

اخه حالم خیلی بد بود اون موقع

بد موقع زنگ زده بود

خدایاااا.....

امروز دیدمش  خیلیی خوشحالم خیلیییی