چه ارزو ها داشتم برای خودم .
الان دیگه یکی دیگه چشم براهته . یکی دیگه نگراننت میشه . منتظر بوسه هاته .
خدایا من و بکش تا از شر این فکرا راحت شم . خسته شدم به خدا .از این همه حسادت عاشقانه.
دوستام بهم میگن این چه عشقیه که تو داری ؟که با گذشت زمان و با همه این اتفاقات حتی یه ذره ازش کم نشده. هیچ کس نمیفهمه .
فردا ۹۰.۱۲.۷
فردا۹۰.۱۲.۴پتج شتبه .
همه چی تموم میشه . نمیدونم تونم طاقت بیارم یا نه. ساعت ۷ قراره بره محضر. خدایا دیگه یچ امیدی نخواهم داشت . برای همیشه میره . چرا اخه خدا؟ چرا من ؟ چرا این تصمیم و گرفت؟ چرا همه چیز رفت زیر سوال؟ حتی دوست داشتنش؟ ینی من و دوس نداشت؟ دارم دیوونه میشم . دیگه طاقت ندارم. مثل یه ادم بی روح تو خیابون راه میرفت .مهم نبود کی بهم تنه میزنه . دیگه هیچی مهم نیس.
هیچ کدوم ار کلاسا و ساعتامون بهم نمیخوره تو دانشگاه . هیچ روزی نمیبینمش. مگر اینکه خودش بخواد من وببینه یا بعد کلاساش واسته یا زود بیاد. که مجاله. یه همش سر کاره یا باید زود برگرده . ازین به بعدم که دختر خالش به ارزو رسیده و هر روز باید بره خونه اونا . دلم میخواد بم جلو در خونشون خودم و اتیش بزنم که نه دیگه فکرش بیاد تو ذهنم نه من برم تو فکر اون و بخواد بهم ترحم کنه .
اصلا تو موقعیت روحی خوبی نیستم . هم خواهرم داره میره هم عشم رفت . هم ترم اخرم و از محیط خوب دانشکاه دور میشم. هم با صمیمی ترین دوستم کلاسام یکی نیس. احساس تنهایی شدیدی دارم . خدایا کمکم کن
امروز رفتم دانشگاه دیدمش حلقه ای واسه ولنتاین واسش خریده بودم و انگشت دست چپش کرده بود .نمیدونم خوشحال بودم یا نه. نمیدونم از روی دوست داشتن اون کار و کرده یا واسه اینکه بتونه من و هنوز پیش خودش نگه داره.
دیگه خستم نمیخوام راحع بهش فک کنم. تموم شد . اونم براش دیگه مهم نیس. منم دیگه حرفاش و باور نمیکنم. منم خیالم راحته که زنش هواش و داره اندازه من نگرانشه . دیگه برام مهم نیس کی عقد میکنه . وقتی براش مهم نیس من ناراحتم یا نه . دیگه براش مهم نیس من بهش زنگ نمیزنم . خودش هر وقت کار داره زنگ میزنه . یه حالیم میپرسه . خدایا احساس تنهایی شدید دارم. هیچ حسی بدتر از حس تنهایی نیس.
دلم تنگه واسه ترمای اول .
دلم میخواد برم دانشگاه .
دلم میخواد برم روی همون تابی که من و هل میداد بشینم و گریه کنم . با صدای بلند کسیم علت گریم و نپرسه .
نمیدونم دلم تنگه براش یا نه.
امروز یه حال عجیبی دارم . حوصله هیچ کسو ندارم
مامانم داره خونه تکونی عید میکنه . خیلی خسته شده . ولی نمیدونم چرا امسال حوصله کمک کردن بهشو ندارم. خواهرم عصرا که میاد میبینه من کمک نمیکنم فقط غر میزنه .
چرا من و به حال خودم رها نمیکنن.
دلم هیچی توش نیس.
دلم گرمای عشق میخواد
توجه یک کسی که برای خودم باشه .
من و تنها نزاره .
هوام و داشته باشه . حالم خوب نیس.
رهام رها تر از عقاب بر فراز یه کوه بلند . مثل وقتایی که خودش و ول میده .و باد هر ور دوست داشته باشه میبرتش.
مثل یه تکه چوب میمونم رو دریا که موج دریا هر طرف میخواد میبرتش .
زندگی هم من و هر ور دوست داره میبره.
امروز فهمیدم یکی از دوستانم مادرش و خیلی وته از دست داده ولی هیچی به هیچ کس نگفته . چرا؟
چرا زندگی اینحوریه؟
امروز کادو ولنتاین و بهش دادم .یه جعبه قرمز توش گلپرای گل رز و یه شکلات قلب . و یه حلقه . حلقه ای که بهش قول داده بودم دفه پیش که واسش خریده بودم خیلی دوسش داشت ولی گمش کرد واسش هم کوچیک بود . ولی این دفه سایز انگشتت خریدم .
اونم هم یه گل رز با ربان قرمز وو یه بسته شکلات عروسکی داد.
بهش گفتم امروز روز اخره هم و میبینیم .
صورتم و بوسید و گفت من بهت زنگ میزنم و باهات قرار میزارم تو میتونی جواب ندی و نیای. دلت میاد؟
گفتم اره.من خیلی نامردم.
دلم واسش پر میکشه وقتی از دستم ناراحت میشه .
بهم میگه اگه یه نفر یه انگشت نداشته باشه زنش میشی؟
یا اگه یه دست نداشته باشه.
خیلی تعجب کردم نمیدونستم چی بهش بگم.
گفتم راجع بهش فک نکردم . گفت فک کن. بعد چند دقه گفت اره تو هم راضی باشی مادرت تو رو به یه ادم معلول نمیده .خیلی دلم گرفت .
گفت به این فکر میکنم دستم و بزارم زیر دستگاه پرس تا شاید دختر خالم از ازدواج با من منصرف بشه .
دستاش انقدر کار کرده مثل سنگ سفت و خشک شده تمام دستاش بریده . نمیدونم چرا داره با خودش اینجوری میکنه.
هیچی نمیدونم دیگه . امروز تو ماشینش طاقت نیاوردم و گریم گرفت .
هی می گفت علط کردم خدا من و بکشه که اشکت و در اوردم . سفت سرم و تو بغلش گرفته بود و میبوسید. دلم داشت اتیش میگرفت .
دلم میخواست خدا همون موقع جونم و میگرفت و میکشت .