سلام
همه چیز بهم ریخته
به هیچی فک نمیکنم حتی به علتش هم فکر نمیکنم.
نمیدونم جرا همه چیز با هم تناقض داره
فقط هر اتفاقی که افتاده همش برام تکرار میشه و به و همه حرفا
هنگ کردم بد جور
واقعا چرا نمیفهمه
مگه نمیخواست اینجوری بشه؟
چرا پس حالا که از زندگیش رفتم بیرون باز میاد دنبالم
میخواد چی بگه؟
چرا باهام اینجوری میکنه؟
من که گفتم به من ربطی نداره هر چی بشه؟
من و نشناخته ینی؟
خدایا کمکم کن.
خدایا هر چی به صلاحه همون بهش.
فقط زودتر همه چیز و درست کن .من که دارم دیوونه میشم.
خدایا قلبش و نرم کن .
زمستون اینجا به اوج خودش رسیده . فقط سکوت برف به گوش میرسه.
یه هفتس که خطم و عوض کردم و برای همیشه فراموشش کردم البته به یاری دوستام .
دوست داررم ببینم وضعیت زندگیش چطوریه ولی ترجیه میدم که دیگه پی اش نرم. و کاملا فراموشش کنم. امیدوارم زندگگیش رو به راه بشه و همون جوری بشه که لایقش هست .
خدایا شکرت که همه چی تموم شد .
دیگه مثل قبل نیس . نمیدونم چرا ولی نیس. عوض شده . براش مهم نیستم . تکراری شدم شاید فهمیده که نباید باشه. فهمیده سرنوشت ما با این نیس که با هم باشیم .
ولی چرا ؟
چرا میخواد باشه ؟
چرا نمیزاره برم؟
اعصابم خرد شده از دست کاراش .
خوش به حالش چقد خیالش راحته. فک میکنه من هیچ وقت ازش دلگیر نمیشم ولی...
ولی من همیشه ازش دلگیرم کاراش و رفتارش ناراحتم میکنه .
ولی همیشه کاری میکنم که ازین فاصله دور فکرش ناراحت نباشه . اون حتی نمیدونه که من مریضم .
ولی تا سرما میخوره زنگ میزنه وو خودش و لوس میکنه .
چقد باید هواش و داشته باشم؟
خسته شدم .
نمیخوام تا یه مدت جوابش و بدم تا شاید یکم اون دلواپسم بشه یکم اون نگرانم بشه . این فاصله زیاد اذیتش کنه .
به نظرم براش خوبه نگران باشه .
بدجنس نیستمااا . ولی خوب تا کی من کوتاه بیام اخه .