خودمونی

حرفهای دل

خودمونی

حرفهای دل

امروز مریض بودم و نتونستم کلاس صبحم و برم . دو دفه زنگ زده بود . اخر بهش اس دادم که من حالم خو نیس دانشکاه نیستم.

دوباره زنگ زد .

برنداشتم .

ظهر که حالم بهتر شده بود . از خونه بهش زنگ زدم .

گفت . شما؟

(شمارم و پاک کرده بود  و یادش رفته بود .)

ناراحت شدم . بهش گفتم بیخیال هر وقت یادت اومد من کیم زنگ بزن . بعد یکم صبر کرد و یادش اومد که منم. گگفت یادم رفته بود شمارت و.

گفتم من و چی یادته؟

گفت اره . چی شده بود ؟

گفتم حالم بد بود . همین .

خدافظ .

تو صداش هیچ نگرانی نبود . میخواست زودتر قطع کنه .

اشکال نداره . مهم نیس.  خدا خودش از احساس و قلب من خبر داره 




نظرات 1 + ارسال نظر
سام دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:58 ب.ظ http://havayetora.blogsky.com/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد