امروز برای اینکه حالم بهتر بشه با دوستام قرار کذاشتم بعد از کلاس بریم بام تهران . واسه همین شالم و اورده بودم که بعد کلاس سرم کنم.
صب ساعت 8 بود زنگ زد کجایی گفتم دم دانشگاه تو ماشین.
کفت میشه یه لحظه صبر کنی کارت دارم . ( حدس زدم برای رفع اشکال تو یه درسی که صب امتحانش و داشت میخواست من و ببینه )
5 دقه بعد رسید.
سوار ماشین شد و شرو کرد به پرسید سوالاش . خیلی معمولی که انگار یکی از دوستام کنارم نشسته ( نه عشقم) به سوالاش جواب دادم . بعد شالم و رو صندلی عقب ماشین دید. گفت جایی میخوای بری شال اوردی؟ گفتم بله . گفت کجا؟ گفتم یه جایی. انقد اصرار کرد که برای اینکه حرصش و در بیارم گفتم قرار دارم.
بعد گفت ممنون و خوش بگذره .خدافظ از ماشین پیاده شد . احساس کردم ناراحت شد واقعا . بهش گفتم قراره با دوستام برم بیرون . یه لبخند خوشگل بهم زد و رفت. میدونست دارم دروغ میگم .
بهم اس داد چه خوبه وقتایی که میخوام از نزدیک ببینمت اتفاقی تو اون روز خوش تیپ کردی و مانتوهای قشنگ میپوشی.
گفتم شانس داری.
کفت اگه شانس داشتم وضعمون اینجوری نبود.
گفتم وضعمون خوبه رفتار تو نشون دهنده وضعیت بدی نیس.
گفت اره وضع تو خیلی خوبه که با دوستات داری میری خوش گذرونی.
گفتم من به همون اندازه که تو خوش میگذرونی خوش میگذرون .تو هم زانوی غم بقل نکردی.
گفت نمیدونم چرا تو فک میکنی من هیچی مشکلی ندارم از وقتی تو رفتی.
گفتم اخه واقعیت همینه. مثلا یکی از مشکلاتت چیه؟
گفت اینکه دوستت داشتم و نزاشتی بهم برسیم.
گفتم اون یه اتفاقی بوده که الان فقط افسوسش مونده.
گفت اون اتفاق زندگی من و بهم ریخت. و نمیزاره من به زنم هیچ احساسی داشته باشم.
گفتم رفتارت باهاش و اون حلقه نشون نمیده حرفت درست باشه.
گفت پس امیدوارم سرت بیاد بفهمی من دارم چی میکشم.
گفتم سرم میاد نگران نباش.
دیگه هیچی نگفت.
باز دو دل شدم . چرا اخه اینجوری شده ماجرای من؟
تا درسم تموم نشه هیچی تموم نمیشه . کمتر از 1 ماه دیکه تمومه.
سلام، یکیو دوست دارم، اونم میره بام تهرون، گاهی انگار، البته اون منو نمیخوادا :')
ولی یه چیزی میگم، خواهش میکنم نه فقط بخاطر خودت، بخاطر اون دختری که الان همسرشه و مثل تو آرزوهایی داره، بیش از این از ایشان فاصله بگیر...
امیدوارم تموم شدن دانشگاهت به یک شروع عالی برسه، شاید فوری نباشه شایدم باشه اما بودن ما برای ساختن و برای ارزش های والاست، پس با نگاه به وضعی نو، راهیو برو که تا الان آمدی...از کودکی تا امروز
گاهی که به این وبلاگ و اون وبلاگ سر میزنم، قبلا هم گفتم خیلی شما دخترا مثل هم هستید. بعضیا دیگه مثلا از سالای 88 یا قبل تر نیامدن، اینجور دلم میگیره اما فقط دعا میکنم الان همه دخترا خوشبخت شده یا بشن و میدونم امروزی بودن برای این کافی نیستو باید خیلی چیزا یاد بگیرن
یاد بگیرن به موقع نه بگن، بموقع آره، که چه کسیو دوست داشته باشن و از کیو چه چیزایی دوری کنن و ...
مرسی که خوندیشون :)
سلام
راستش فکر میکنی که فقط برای خودشه، این احساس نیازی هست که داری و هر چند این مهمه که بهش توجه کنی و دنبال شخص تازه ای باشی اما یه چیز دیگه مهم تره....خب من اتفاقا عشق یک دختر هجده ساله رو دیدم و اگر نخوام همه هجده ساله ها رو اشاره کنم اما همون مثالی از عقیده تو در اینباره بود که همه چیش از روی حوسه! ولی مسئله اینجاس که اون الان همسرشه، و اگر کسی قراره این وسط آسیب ببینه، با تمام لیاقتی که فکر میکنی نداره، اما اون نیست. اون نباید باهمه کمبوداش تاوان بده، میدونی آخه اون یه تکیه گاه داره، اون بزرگ میشه و هجده ساله نمیمونه و اون صاحب یک فرزند میشه و اینا حقیقتی هستن که میگم باید براشون از خوشی های شخصی که دوستش داشتی و اون تو رو دوست داشت، بگذری چون با اینکه معلوم نیست برات اما نزدیکی شما به هم بیشتر برخاسته از یک حوسه تا اون دختر هجده ساله در حالی که اشتباها تصور میکنی این حوس نیستو ادای یک دین بین دو تا عاشق و معشوقه
حتما میتونی کار بهتری انجام بدی، فقط ببین چرا به دنیا اومدی و ببین نعمت ها رو و راهیو برو که فکر میکنی ضمن سعادت خودت، دیگران هم به مقصود خوبشون میرسن
عشق وقتی لذت بخشه که برگرفته از تمام شادیها و تمام خوشبختیهای دنیا باشه، اگر در کشوری بین کشته شدن هم وطنات، بجای ایستادگی و نگهداری حرمت و بخشش شادی از ارمغان امنیت، به دنبال عشق خودت باشی، اون عشق هیچ ارزشی جز چند لذت گذرا نداره در صورتی که تو میخوای نشون بدی که تونستی پاسخی برای سوال اینکه چرا هستم پیدا کردی
ولی خب چیزی نمونده به پایان امتحانا ... به پایان ترم ... به رفتن ... ولی ساقی تو هنوووز اونو با تمام وجود دوس داری ... آخه چطور میخوای با این وضع بری خونه
وووووووووووووووای خدا واقعا نمیدونم چی بگم