خودمونی

حرفهای دل

خودمونی

حرفهای دل

دلشکسته  تر از این حرفام که کوچیکترین اتفاقی بخواد اذیتم کنه.
خستم . خیلی خسته.
از دوستای نزدیکم که باهاشون درد و دل میکنم توقع ندارم بخوان پشت سرم حرف بزنن. بعد بخوان برن به خانوادم بگن.
احساس میکنم مشکل منم که مثل یه دوسته واقعی همیشه کنارشونم . تو هر شرایطی. هر وقت اراده کردن پیششون بودم به حرفاشون گوش دادم.
ینی واقعا دنیا چرا باید اینجوری باشه. خدایا چرا  انقد بدی تو دنیای ققشنگت  گذاشتی؟
کلافم.
دیروز باهاش بودم ولی امروز خیلی احساس دلتنگی و تنهایی میکنم.
صبح کلاسم تشکیل نشد . قرار بود  ضبج زود بیاد یا من پیش خودم گفتم اگه کلاسم تشکیل نشد میمونم تا به مناسبت تولدش بریم بیرون.
ولی طبق معمول لجبازی کردم و همه چیز خراب شد.
چون صب زنگ زدم که  ببینم کجاس . گوشییش و بر نداشت . اس  دادم بازم جواب نداد. منم گفتم حتما خوابه .و عین خیالش نیس. من الاف شم که چی بشه . منم میرم خونه میخوابم.
یه اس دادم که احتمالا خوابیدی منم میرم خونه میخوابم .
بعد ده دقیقه صبر کردم  جواب بده نداد. راه افتادم  رفتم چون حرصم در اومده بود.
تو راه که یکم  رفته بودم . زنگ زد من کوچه بالای دانشگاهم دارم میام.
بعد که دید من رفتم . ناراحت شد گفت برو . منم لج کردم رفتم. ولی نزدیک ونک اروم شدم .بهش اس دادم  که دارم بر میگردم. ولی اون گفت من کلاسم دیر تموم میشه برو .اصرار داشت که برم . منم برگشتم خونه.
نمیدونم کار من درست بوده یا اشتباه.
البته من ناراحت نشدم  چون بازم میریم بیرون .ولی اون خیلی ناراحت شد .
و من باز ازینکه ناراحتش کردم پشیمونم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد