آمروز دیدمش.
چقدر حالم خوبه .
خدایا شکرت.
حالش خوب نبود . خانوادش رفته بودن سفر دیشب هم مریض شده بود تب داشت. دلم میخواست ببرمش خونه مواظبش باشم تا دیگه تنها نباشه و مریض بشه .نیم ساعت پیشش تو ماشین نشستم کلی واسم درد و دل کرد . از خودش از زندگیش . دلم خیلی سوخت ولی سعی کردم اون نیم ساعت و خوشحالش کنم تا دیگه غصه نخوره. ولی بهم گفت تو چقدر راحت با موضوع کنار اومدی و میتونی به رو خودت نیاری من چقدر بدبخت شدم و نمیتونم ازت دور باشم.
ولی خوشم میاد همیشه حرفام و از تو چشام میخونه. این کارش و دوس دارم. گاهی که نمیتونم حرف بزنم میفهمه چی میخوام یا چم شده .
خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم دوست دارم. به خاطر همین دعا میکنم روزی خوشبخت شی عزیزم ...
ما که قسمت هم نشدیم و تا اخر عمرم افسوس میخورم.
چقدر سخته
کاشکی میشد با هم ازدواج میکردید اینطوری واسه هر دو تاتون بهتره.
کاشکی همه کاشکیا حقیقت پیدا میکرد. خودش که میگه داره یه جوری رفتار میکنه دختره خودش زده بشه جداشه ازش.
اگه اوضاع خودش خوب بود و خوشحال میدیدمش منم طاقت میاوردم. ولی وقتی میبینمش اینجوریه اعصابم خیلی خرد میشه. مخصوصا وتی خاطره هامون و یاد اوری میکنه . و افسوس میخوره.
به نظرم بزرگترین گناه رو در حق دختر خالش کرد
اون چه گناهی داره که شما دو نفر همو دوست دارید که بخواد سرد باهاش رفتار کنه اون جدا شه آقا اگه دختر خالتو نمیخواستی برچی باهاش ازدواج کردی
اگه واقعا تو رو میخواست ازدواج نمیکرد یا انقدر پافشاری میکرد تا تو رو بهش بدن
گلم زندگیتو به خاطرش خراب نکن.اگه تو رو دوست داشت حاضر به ازدواج نمیشد
مگه ازدواج زوریه؟پس مطمئن باش خواسته که ازدواج کرده
همه حرفات از دید نفر سوم که ماجرا رو شنیدی درسته ولی من خودم تو ماجرا بودم. همه چیز یهو انفاق افتاد شاید من تقصیر کارم .که پاش وای نساددم.
واقعا خیلی سخته
آخه چرا اینطوری کرد؟چرا رفت ازدواج کرد؟
الان دیگه نمیدونم چرا.دوس ندارم به علتش فک کنم و هی خودم و اذیت کنم. میخوام همین گاه گاه دیدنش تو این ترم اخر خوشحالم کنه. بعدش وقت دارم فک کنم تقصیر کی بود.