نمیدونم از شوق و اشتیاق خواهرم باید خوشحال باشم یا ناراحت. خوشحالم از اینک انقد خوشحاله و داره با کسی که عاشقشه ازدواج میکنه ولی ناراحت وقتی به سرنوشت خودم نگاه میکنم. دلیل دوست داشتنمون و نمیفهمم وقتی هیچ پایانی نداره.
اتیش میگیرم وقتی کادوهای ولنتاین و میبینم . وتی دختر و پسرا رو میبینم برای هم با چه علاقه ای کادو میخرن . کادوهاشونو تو جعبه های قرمز میزارن .
خدایا من چیکار کردم که باید این جوری باشم .یه بعض بزرگ تو گلومه که نمیتونم خالی کنم . نباید کسی بفهمه من چه ادم ضعیفی هستم .نباید بفهمه چقدر داغونم .
دلم میخواد با صدای بلند فریاد بزنم شاید خدا صدام و بشنوه ودلش به حالم بسوزه. با این همه گنااهی گه انجام دادم فک نکنم اصلا به من فکر کنه.
چرا باید دیگه بهش فکر کنم؟ چرا باید من و دوست داشته باشه؟ اصلا چرا باید باور کنم که هنوز دوسم داره؟ دارم دیوونه میشم .خیلی خستم زودتر میخوام همه چی تموم بشه.
چقدر احساس بد بختی میکنم.
منم مثل تو و حتی بدتر از تو
دلم گرفته
منم مثل تو احساس بدبختی میکنم
جوجوم مراقب خودت باش و بدون وضعیتت خیلی بهتر از منه
سلام.
مثل اسم وبلاگت خودمونی می نویسی.
موفق باشید.